خانه عناوین مطالب تماس با من

دختر گندمگون

دختر گندمگون

درباره من

زنی هستم متولد خرداد 1363.همسر مردی مهربان که از بودن در کنار او افتخار می کنم. ........................................ میدونم که خودتون بهتر از من میدونید که اگر حرفی داشتید که فقط مختص من بود,تو آیکون تماس با من برام می نویسین. ادامه...

پیوندها

  • همه اطرافیان من
  • حرفاى خواهرشوهرى
  • ماه نیمروز
  • جودی ابوت با موهای مشکی
  • ماجراهای گلابتون بانو
  • آسمون فیروزه‌ای زندگی من
  • تو مرا باختی، من خودم را...
  • !یه شوهر دارم !یه خانوم دارم!
  • هجوم افکــــــــار
  • زن وحید
  • روزهای رنگی زندگی من
  • لحظه های سپیده
  • آنا
  • دختر گندمگون
  • بی پروا باش
  • پرستوى دلم پرواز کرده
  • یک من دیگر
  • زنی در فصل بهار
  • من و دخملام صبایی و محیایی
  • دو نفره های زندگی من
  • قوم شوهر!
  • یک من دیگر
  • جریان آشناییمون
  • روزانه های یک زن شوهردار
  • مانا( آش شله قلم کار)
  • رد پای دوست
  • تازه عروس
  • × شکوفه بارانِ مغزی ×
  • همه اطرافیان من
  • یاس من

دسته‌ها

  • روزانه 23
  • من و همسری 4
  • دوستان 1

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • ...
  • آخرین پست 93
  • ذهن در حال آرام شدن
  • غر زدن آزااااد
  • یا ضامن آهو
  • من اومدم
  • اتفاق عجیب ولی جالب
  • پست جدید، خانه جدید
  • دخترگندمگون

بایگانی

  • فروردین 1394 2
  • اسفند 1393 5
  • تیر 1393 2
  • خرداد 1393 2
  • اردیبهشت 1393 3
  • اسفند 1392 5
  • آذر 1392 8

جستجو


آمار : 16989 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] شنبه 22 فروردین 1394 12:10
  • ... چهارشنبه 12 فروردین 1394 12:51
  • آخرین پست 93 جمعه 29 اسفند 1393 22:21
    چند ساعت تا شروع سال جدید دیگه نمونده.سال 93 با همهء خوبیها و بدیهاش داره جاشو به سال جدید میده. خونه ها رو تکوندیم، کثیفیهارو شستیم.همه چیزا رفتن سر جاهاشون.دیگه توی همهء خونه ها سفره های هفت سین چیده شدن.تقریبا همه دارن خودشونو برای سال جدید آماده میکنن. خدا کنه الان کسی نباشه که تنها باشه، کسی نباشه که سر پناهی...
  • ذهن در حال آرام شدن چهارشنبه 27 اسفند 1393 11:31
    امروز صبح که از خواب بیدار شدم 1حس متفاوت داشتم.1لحظه احسلس کردم تمام انگیزه ای که برای شروع سال جدید داشتم 1دفعه تموم شد و جاشو به بی تفاوتی داد. نمیدونم چرا 1دفعه اینطوری شدم.دوست ندارم سال جدیدو با این خس شروع کنم. از صبح شروع کردم به انجام دادن آخرین کارای خونه تکونی.بعد به این نتیجه رسیدم که خوب حالا بر فرض همه...
  • غر زدن آزااااد دوشنبه 25 اسفند 1393 17:34
    وااای خسته شدم. انگار کتک خوردم. تمام تنم درد میکنه. آخه این چه وضعیه????هان???? یکی بیاد به من بگه آخه دختر مجبوری???? من نمیدونم والا این خونه تکونیو کی باب کرده.امسال اصلا دلم نمی خواست مثل هر سال خودمو برای این امر خطیر بکشم.ولی نمی دونم چرا مثل هر سال دارم خود کشی میکنم.کف پاهام ذق ذق ( درست نوشتم آیا؟؟)میکنه. از...
  • یا ضامن آهو دوشنبه 11 اسفند 1393 08:44
    قبلا وقتی 1نفر میگفت که باید قسمتمون باشه یا به عبارتی بطلبنمون تا بتونیم جایی بریم، زیاد به این حرف اعتقاد نداشتم و همیشه میگفتم قسمت، همت می خواد. پیش خودم میگفتم مگه میشه آدم قصد رفتن به جاییو داشته باشه ولی نتونه بره.حتما تنبلی از طرف خودش بوده ، حالا میذاره به پای قسمت و تقدیر. خلاصه اینقدر به این حرف خودم اعتقاد...
  • من اومدم شنبه 2 اسفند 1393 16:27
    سلام دوستای گلم. خوبین?خوشین?همه چیز آرومه? من اومدم. الان که دوباره اومدم تا از روزمره هام براتون بنویسم، باورم نمیشه که از تیر تا به الان به خونم سر نزدم. میتونم بگم که اینجا به 1گردگیری اساسی نیاز داره.و دست دوستایی که امدن و چراغ این خونرو تو این مدت روشن کردن، واقعا درد نکنه. دیگه قول میدم از این به بعد زود زود...
  • اتفاق عجیب ولی جالب دوشنبه 9 تیر 1393 11:28
    همیشه اینکه اول نوشته هامو چه طوری و با چه جمله هایی شروع کنم 1ذره برام سخته.اما این دفعه سخت تره چون این ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم ، هم 1جورایی خنده داره هم خودمم هنوز باور نکردم. فکرکنین توی خونتون مشغول کارای خونه هستین که 1دفعه زنگ در خونرو می زنن و شما هم میرید درو باز می کنین و با تعجب می بینین که دوست...
  • پست جدید، خانه جدید سه‌شنبه 3 تیر 1393 12:57
    این پستو باید هفتهء پیش مینوشتم ولی خوب بذارین به حساب شلوغ بودن سرم. بالاخره اساس کشی تموم شد و توی خونهء جدید همه چیز سر جاشون چیده شده.از شما چه پنهون قبل از اینکه بیایم مهرشهر ، تو دلم 1دلشوره داشتم که به هیچکس بروز ندادم.میترسیدم نتونم اینجا زندگی کنم.میترسیدم دور بودن مسافت منو از خونوادم جدا کنه.ولی از وقتی که...
  • دخترگندمگون یکشنبه 25 خرداد 1393 11:41
    30 سال پیش دقیقا همین امروزساعت9صبح1دخترتپل مپل توی بیمارستان پاسارگاد تهران به دنیا اومد.که شد دختر ته تغاری خونواده.که با اومندنش یه جمع 3تا دختر دیگهء خونواده پیوست.که این 4تا دختر شدن هنهء دنیای مامان باباشون . دیگه اون دختر کوچولو که همیشه محل امنش بغل مامان بود یا تکیه گاهش دستای بابا بود بزرگ شده.خودش شده خانوم...
  • و داستان همچنان ادامه دارد.... پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 22:06
    دوستای خوبم 1نوک پا اومدم بهتون سر بزنم و زود برم. من همچنان در حال اسباب کشی هستم.هنوز همه ء وسایل و کامل جمع نکردم.خداییش اگر همسری نبود ، نمی دونستم چطوری این همه وسیلرو جمع کنم.راستی یادم رفت بهتون بگم توی مهرشهر 1خونهء خوب پیدا کردیم.احتمالا آخر این هفته یا اول هفتهء دیگه وسایلو می بریم خونهء جدید.زیاد وقت نمی...
  • یاد ایام یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 21:19
    از امروز تا 5شنبه همسری به خاطر کارش خونه نمیاد.منم اومدم خونهء مامانینا.الان 1لحطه احساس کردم به 4سال پیش برگشتم.به روزهایی که هنوز دختر تو خونه بودم.خواهرا همه ازدواج کرده بودنو من بودم و مامان بابام.3تایی چه روزایی داشتیم.یادش به خیر. کلی دلم برای اتاقم تنگ شده.حتما پیش خودتون میگین مگه تو این 4سال تو اتاقم...
  • جابجایی شنبه 13 اردیبهشت 1393 17:08
    همونطور که قبلا گفته بودم پدر شوهر میخواد این خونرو بفروشه.این روزها هم من و همسری شدیدا سرگرم گشتن 1خونهء خوب و مناسب هستیم.اگر تونستیم توی مهرشهر خونهء خوب پیدا کنیم احتمالا میریم همونجا تا رفت و آمد برای همسری بهتر بشه.البته اینو هم بگم تو این چند باری که رفتیم مهرشهر خودمم زیاد از اونجا بدم نیومد.خونه های فوق...
  • دل پر از غم سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 09:34
    بعد از مدت ها اومدم تا بنویسم.از 1دل پر از غم بنویسم.از گلوی پر از بغض، از چشم پر از اشک بگم. خیلی بده که تو سعی کنی که1زندگیه آروم و بی دغدغه داشته باشی ولی 1نفر بیادو هر چی که رشته کردی پنبه کنه.بیادو اعصابت و خورد کنه اونم سر 1موضوع خیلی بی اهمیت.اونم کسی نباشه جز هم خون خودت. خیلی بده که کارایی که برای اطرافیانت...
  • روز آخر سه‌شنبه 27 اسفند 1392 14:54
    دیگه همهء کارام تموم شد.فقط مونده سفرهء هفت سین بچینم.که 2ساعت دیگه این کارو میکنم.سال 92 هم تموم شد.با همهء خوبی و بدی مثل همهء سالای دیگه داره میره و جاشو به سال جدید میده.امیدوارم تو سال جدید همهء آدما به تک تک آرزوهاشون برسن. امیدوارم تمام کسایی که توی سال 92 از دست دادیم جاشون توی اون دنیا خوب خوب باشه. خلاصه هر...
  • بازار شام پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 13:24
    سلام دوستای گلم.خوبین? شدیدا مشغول تکان دادن خانه هستم.آن هم چه تکان دادنی.به شدت 10ریشتر خونرو میتکونم. فقط کم مونده تا آجرای خونرو هم در بیارم بشورم بزارم سر جاش.نمیدونم چرا امسال اینقدر شدت خانه تکانیم بالا رفته.وسواس گرفتم شدید.برای همین دیگه وقت پست گذاشتن ندارم.اینقدر خسته میشم که شب جنازم به تخت خواب میرسه.فردا...
  • سوال یکشنبه 11 اسفند 1392 14:11
    اگر من بخوام برای نصف مطلبم رمز بذارم چیکار باید بکنم؟کسی میدونه آیا؟؟؟؟؟ بخدا خنگ نیستم .هر کاری کردم نشد.تازه نمیخوام وقتی برای پستم رمز میذارم , نظرات هم رمز دار بشه. 1بار خواستیم رمز دار بنویسیم, همه چیز قاطی شد. ++++برای پست قبل رمزو برای کسایی که میدونستم نوشته هامو میخونن فرستادم.اگر کسیو از قلم انداختم یا اگر...
  • دو راهی یکشنبه 11 اسفند 1392 13:58
  • توضیح کوتاه چهارشنبه 7 اسفند 1392 14:54
    راستش الان که بعد از این همه مدت اومدم نمیدونم چطوری احساس خودمو بگم.فقط میگم من خوبم. تو این مدت میتونم اینقدر سرم شلوغ بود که حتی وقت سر خاروندن هم نداشتم.چه برسه به اینکه بتونم بیام اینجا.کلی حرف برای گفتن دارم.زود زود میام و همرو براتون میگم. ++از بانوی ماه واقعا متشکرم که اینقدر به یادم بود و برام پیغام...
  • لحظه غم انگیز سه‌شنبه 26 آذر 1392 13:46
    سرم خیلی درد میکنه.کاشکی اون لحظه نمی دیدمش. صبح وقتی من و همسری از خواب بیدار شدیم دلم خیلی شور می زد.وقتی به همسری گفتم, با 1لبخندو اینکه قربون دلت برم که همیشه شور میزنه,قضیه رو فیصله داد. درست نیم ساعت بعد دیدم قناری قشنگم گوشهء قفسش کز کرده.هر چی با همسری سعی کردیم که از جاش تکون بخوره یا حداقل دون بخوره فایده ای...
  • نوستالژی همراه با حسرت و پشیمانی چهارشنبه 13 آذر 1392 11:03
    یعنی من الان دو تا شاخ که رو سرم درومده هیچ!چشامم گرد شده.تازه یکی باید بیاد فکمو از رو زمین جمع کنه. بذارید از اول بگم تا شما هم متوجه بشید چرا دو تا شاخ روکلمه. قضیه بر میگرده به پارسال زمستون.1روز همسری به من زنگ زدو گفت یکی از دوستاش باهاش تماس گرفته گفته بیاید آخر هفته بریم ویلاشون تو طالقون.منم کلی ذوق کردم که...
  • تصمیم کبری دوشنبه 11 آذر 1392 09:08
    نمی دونم این درس دقیقا تو کتاب کلاس چندم بود.دوم یا سوم؟حالا این اصلا مهم نیست.مهم تصمیمی بود که کبری گرفته بود.تصمیمی که تو اون سن 9-8سالگی ,من فکر می کردم تصمیم خیلی بزرگ و مهمی بوده و تصمیم بزرگتر از اون دیگه وجود نداره.(عجب خنگی بودم خودم خبر نداشتم ) اون موقع نمی دونستم که تصمیمای بزرگتری هم وجود داره که تصمیم...
  • یه روز خوب شنبه 9 آذر 1392 14:21
    امروز صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون چشمم افتاد به آسمون.آسمونی که خیلی کم میشه اونو تمیزو بدون آلاینده دید.آسمونی که دیگه یواش یواش رنگ آبی قشنگش داشت از یادم می رفت.برای کسایی که تهران زندگی میکنن می تونم بدون اغراق بگم یکی از آرزوهاشون دیدن آسمون پاک و بدون دود و دمه.همین طور که داشتم میومدم سمت شرکت حس کردم نفس...
  • اصحاب کهف چهارشنبه 6 آذر 1392 11:22
    دیشب قبل از خواب من و همسری یاد اصحاب کهف افتاده بودیم.این روزا که همسری 1مقدار کارش گره خورده و من همش باید هواشو داشته باشم و دلداریش بدم,گفت کاشکی الان که می خوابیم خدا 100سال دیگه بیدارمون کنه.دیگه اون موقع هم خبری از این گره های کور شغلی نیست.1ذره سر بسرش گذاشتم تا از اون حالو هوا در بیادوهمسری خوابش برد ولی نمی...
  • یک دوست دوشنبه 4 آذر 1392 10:05
    الان که دارم فکر می کنم میبینم 10ساله که از اون روز میگذره.(چقدر دوره ولی تو ذهن من انگار همین پارسال بود). روزی که رفتم دانشگاه.روزی که از خوانوادم جدا شدم تا برمو تو یه شهر دیگه درس بخونم.شهری که 8ساعت با خونوادم فاصله داشتم.اون روز سعی کردم جلوی مامانو بابام اصلا ناراحت نباشم,اصلا جلوشون گریه نکردم چون انتخاب خودم...
  • راه حل یک مشکل یکشنبه 3 آذر 1392 09:52
    من مشکلمو می گم دیگه قضاوتو راهنمایی با شما. آخه این درسته توی شرکت,آدم حرفهای مورد دار از مدیرش بشنوه,بعد هیچی هم نتونه بگه؟ این در صورتیم هست که شما خیلی ساده میرید سر کار و اصلا هم اهل بگو بخند با مردها(اون هم غریبه) نیستید. بعد اونقدر کار کردنم دوست داشته باشین که دلتونم نیاد خونه نشین بشین؟ آخه یکی بگه من چی کار...
  • روز اول شنبه 2 آذر 1392 13:34
    امروز برای من مثل اول دبستان میمونه.روزی که وارد 1دنیای دیگه شدم.امروزم مثل همون روز شوق و ذوقم اندازه نداره.درست مثل همون روز استرس دارم.استرس اون روزم به خاطر جدا شدن از مامانم بود و استرس امروزم به خاطر خونه ساختن تو 1دنیای دیگست.می ترسم تو این خونهء مجازی فقط خودم باشم و خودم.کسی نیاد بهم سر بزنه. ولی در هر صورت...