دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

اتفاق عجیب ولی جالب

همیشه اینکه اول نوشته هامو چه طوری و با چه جمله هایی شروع کنم 1ذره برام سخته.اما این دفعه سخت تره چون این ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم ، هم 1جورایی خنده داره هم خودمم هنوز باور نکردم.

فکرکنین توی خونتون مشغول کارای خونه هستین که 1دفعه زنگ در خونرو می زنن و شما هم میرید درو باز می کنین و با تعجب می بینین که دوست زمان دانشگاهتون پشت دره.که البته با تموم شدن دانشگاه دیگه ندیدینش.بعد کاشف به عمل میاد که اینجا خونهء پدرشه.یعنی صاحبخونمون بابای هم دانشگاهیه منه.خدا وکیلی جالب نیست? خنده دار نیست? من که از دیروز هر وقت یاد این اتفاق میفتم خندم می گیره.

البته قبل از اینکه دوستم بیاد و در خونرو بزنه آرزو ( همه اطرافیان من ) بهم  sms  داد و 1چیزایی بهم گفت ولی همهء حرفا فقط در حد 1حدس بود.واقعا از دیروز این ضربالمثل که میگه کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه در مورد من مصداق پیدا کرده.



+بی ربط نوشت:درست جلوی در خونه ، آقای دزد در ماشینمونو باز کرده و عینک همسری و دستگاه GPRS ماشینو دزدیده.( این عینکو 2 سال پیش برای کادوی سالگرد ازدواجمون برای همسری خریده بودم،تازه کلی هم پولشو داده بودم)یکی نیست به این آقایون نامحترم دزد بگه خوب این وسایلو بردی ، دیگه چرا مدارک ماشینو بر میداری.آخه مدارک به چه دردت میخوره? ازت متنفرم .

پست جدید، خانه جدید

این پستو باید هفتهء پیش مینوشتم ولی خوب بذارین به حساب شلوغ بودن سرم.

بالاخره اساس کشی تموم شد و توی خونهء جدید همه چیز سر جاشون چیده شده.از شما چه پنهون قبل از اینکه بیایم مهرشهر ، تو دلم 1دلشوره داشتم  که به هیچکس بروز ندادم.میترسیدم نتونم اینجا زندگی کنم.میترسیدم دور بودن مسافت منو از خونوادم جدا کنه.ولی از وقتی که اومدم اینجا خودم به اون احساسم می خندم.چون وقتی که تهران بودم من هفته ای 1روز میرفتم پیششون حالا هم که دورم همون 1روزو میرم و بهشون سر میزنم .در کل خونمو دوست دارم و توش خیلی راحتم.و خوبیش اینه که همسری زود میرسه خونه و از ترافیکو دوریه راه هم هیچ خبری نیست.و خوبیه دیگه ای که داره مستقل شدن من و همسریه.توی خونهء قبلی ما طبقه اول بودیم و مامان همسری طبقه سوم.البته از حق نگذریم رابطمون با هم خیلی خوب بود و هست.اون روزا نه ما کاری به کار اوناداشتیم نه اونا کاری به کار ما.ولی خودمونیم این حس استقلال و مستقل زندگی کردن همیشه چیزی بود که می خواستمو الان هم از تصمیمی که گرفتیم راضی هستم.

حالا بذارین از خود مهرشهر بگم.کلا محیطش با همه جا خیلی فرق داره.1آزادی خاصی توش هست .بدون اینکه کسی بخواد بهت گیر بده.کلا اینجا آدما به کار همدیگه کار ندارن .کسی تو کار کسی فضولی نمی کنه و این باعث میشه آدم احساس راحتی کنه.هوای مهر شهر هم به خاطر باغ سیب معروفی که داره و به خاطر درختای زیادش با تهران زمین تا آسمون فرق داره.شبای خیلی خنکی داره.اینجا نه از آلودگی هوا خبری هست نه از آلودگی صوتی.شب که میشه همه با دوچرخه هاشون میان بیرون و برای همین نه گاز سمی از دوچرخه هاشون بیرون میاد نه صدای آزار دهندهء بوق.

دررکل می تونم بگم که اینجا خدارو شکر روزهای خوبیو سپری میکنم و دیگه از اون ترس و دلهرهء قبل از اومدن خبری نیست.




+هفتهء دیگه ماه رمضان شروع میشه و طبق عادت هر سال خودم ، کم و کسریای آشپزخونرو دارم فراهم میکنم تا وقتی روزه هستم نخوام برم بیرون برای خرید.همچین آدم دور اندیش و تنبلی هستم من.


++ من زیاد اهل فوتبال نیستم .در کل تو زندگیم 2تا بازی فوتبال بیشتر ندیدم.یکی بازی ایران و استرالیا بود که کلاس سوم راهنمایی بودم .یکی دیگه هم بازی ایران و آرژانتین بود.که خیلی ناعادلانه تیم ایران باخت. ( البته از نظر من باختی در کار نیست چون برد و باخت به امتیاز نیست بلکه به تلاش برای بردنه.که ایران تمام تلاششو کرد).

بعد از دیدن این بازی تصمیم گرفتم دیگه به هیچ عنوان فوتبال نبینم و به همون 2بازی که دیدم تو زندگیم قانع باشم و سعی نکنم تعدادشونو بیشتر کنم چون با اعصاب و روانم شدیدا بازی شد.