دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

دخترگندمگون

30 سال پیش دقیقا همین امروزساعت9صبح1دخترتپل مپل توی بیمارستان پاسارگاد تهران به دنیا اومد.که شد دختر ته تغاری خونواده.که با اومندنش یه جمع 3تا دختر دیگهء خونواده پیوست.که این 4تا دختر شدن هنهء دنیای مامان باباشون .
دیگه اون دختر کوچولو که همیشه محل امنش بغل مامان بود یا تکیه گاهش دستای بابا بود بزرگ شده.خودش شده خانوم خونه.
اون دختر کوچولویی که همیشه با چشم گریون می رفت تو بغل مامان و چغولی خواهرای بزرگترشو پیش مامانش می کرد و همیشه هم مامان خونه طرفداریشو میکرد.حالا چه حق با اون بود چه نبود.و در آخر هم صدای اعتراض 3تا خواهر دیگه بلند میشد که مامان همیشه از تو دفاع می کنه.دختر کوچولو هم با پررویی تمام می گفت چون من کوچولوترم .
دختر کوجولویی که با بابایی مسابقه زورآزمایی میذاشت.بعدشم با کمال پررویی میگفت بابایی بازوی من قوی تره.و همیشم بابایی می گفت آره دخترم من که اصلا زور ندارم.تو زورت بیشتر از منه.
این دختر کوچولو بزرگ شد .به سن مدرسه رسید.بزرگتر شد.به غول کنکور رسید.رفت دانشگاه.شد مهندس کامپیوتر.ازدواج کرد.دیگه شد خانومی برای خودش.1خانوم 30 ساله .
دیگه از اون گریه های وقت و بی وقتش خبری نیست.دیگه از چغولی کردناش خبری نیست.حالا الان خیلی کم پیش میاد که ساعت ها تو بغل مامانش باشه و مامانش موهاشو ناز کنه یا براش ببافه.دیگه خیلی وقته که حتی نتونسته دستای باباشو بگیره و باهاش زور آزمایی کنه .که همون دستای پر قدرت همیشه تو سختی ها تکیه گاهش بود.که اگر دستای پر قدرت بابایی نبود یا بغل پر از آرامش مامانی نبود دختر کوچولو به اینجایی که الان هست نمی رسید.
اون دختر کوچولوی 30 سال پیش، شد من امروز.شد دختر گندمگون امروز.
الان که دارم این جمله هارو مینویسم خودمم باورم نمیشه که 30 سالو سپری کردم.دلم برای روزای بچگی تنگ شده تا دوباره خودمو برای مامان و بابام لوس کنم.ههههههههههههه
فقط امیدوارم این 30 سال عمرم بیهوده نبوده باشه و فایده ای برای کسی داشته باشه.امیدوارم مامان و بابامو اذیت نکرده باشم.و دختر خوبی براشون بوده باشم و از خدا می خوام تو سالهای بعد، تو روزهای پیریشون بتونم جواب همهء زحماتی که برام کشیدن و بدم و شرمندشون نشم.خدایا مامان و بابام و برام نگه دار.
 امیدوارم تو این سالها دل کسیو نشکونده باشم یا اگر شکوندم منو بخشیده باشه.



++من الان توی خونهء جدیدم.و همهء کارا بالاخره تموم شد.از دوستانی که تو پست قبل بهم محبت داشتن وممنونم و شرمندم که نتونستن جوابشونو بدن.

+++ خیبی جالبه که خیلی اتفاقی ( از طریق همین وبلاگ)1نفرو پیدا کنی که مثل خودت توی 1روزو1ماه و1سال به دنیا اومده باشه.و من پیدا کردم.سپیده جون تولدت مبارک.امیدوارم به همهء آرزوهای قشنگت برسی.

++++توی عالم مجازی و وبلاگ وقتی با 1نفر آشنا میشین خیلی سوال در موردش براتون پیش میاد.حالا می خوام به مناسبت روز تولدم به هر سوالی که داشتین جواب بدم.( البته اگر سوالی داشته باشین)پس هر کس هر چیزی که دوست داره در موردم بدونه بیادو ازم بپرسه.

و داستان همچنان ادامه دارد....

دوستای خوبم 1نوک پا اومدم بهتون سر بزنم و زود برم.

 من همچنان در حال اسباب کشی هستم.هنوز همه ء وسایل و کامل جمع نکردم.خداییش اگر همسری نبود ، نمی دونستم چطوری این همه وسیلرو جمع کنم.راستی یادم رفت بهتون بگم توی مهرشهر 1خونهء خوب پیدا کردیم.احتمالا آخر این هفته یا اول هفتهء دیگه وسایلو می بریم خونهء جدید.زیاد وقت نمی کنم بیام و به خونهء همتون سر بزنم.

مراقب خودتون باشین حساااااابی.




+++++آرزو ی عزیز ( همه اطرافیان من) و مریم جان( زن وحید ) هم بهتون خسته نباشید میگم بابت اسباب کشی و هم بهتون تبریک می گم بابت رفتن به خونهء جدید.


انشالله همهء دوستان وبلاگی شاد و خوش باشن.