دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

نوستالژی همراه با حسرت و پشیمانی

یعنی من الان دو تا شاخ که رو سرم درومده هیچ!چشامم گرد شده.تازه یکی باید بیاد فکمو از رو زمین جمع کنه.

بذارید از اول بگم تا شما هم متوجه بشید چرا دو تا شاخ روکلمه.

قضیه بر میگرده به پارسال زمستون.1روز همسری به من زنگ زدو گفت یکی از دوستاش باهاش تماس گرفته گفته بیاید آخر هفته بریم ویلاشون تو طالقون.منم کلی ذوق کردم که وای چه خوبو از این حرفا.خلاصه ما رفتیم و جای همگیتون خالی,خیلی خوش گذشت.اون ویلا خونه آبا و اجدادی دوست همسری بود .از اون خونه ها که آدم یاد مامان بزرگ بابا بزرگا میوفته.حتی در اتاقاش اینقدر کوتاه بود که باید دولا میشدیم میرفتیم تو.(بیچاره همسری به خاطر قد خیلی بلندش  هی تق وتوق کلش میخورد بالای در )داستان از اینجا شروع میشه که توی اون خونه قدیمی 1کرسی گذاشته بودن.حالا از پارسال تا حالا همون کرسی شده بلای جون من .چون شدیدا هوس کردم که به یاد قدیما تو خونم کرسی بذارم.یادش بخیر وقتی بچه بودم زمستونا خونهء مامان بزرگم همیشه بساط کرسی علم بود.روشم پر بود از آجیل و تنقلات مختلف.همیشه هر وقت میرفتیم خونش همه فامیل دورش مینشستیمو مامان بزرگم برای ما بچه ها قصه می گفت.خدا بیامرزتش. حتی یادمه چند بار مامان خودمم تو خونمون کرسی گذاشته بود.

خلاصه پارسال وقتی از طالقون برگشتیم من دربدر دنبال لحاف کرسی میگشتم.دوست همسری رفت برام قیمت کرد گفت لحافش در میاد ششصد هزار تومن.منم  نمیدونم چی شد جو گیر شدم گفتم نه گرونه.من ششصد تومن بدم واسه 1لحاف که قراره 2ماه استفاده بشه بعد بره تو انباری!؟اصلا امکان نداره.

هر چی همسری گفت بیا بگیریم منم مرغم 1پا بیشتر نداشت.از همسری اصرار و از من انکار.تا گذشت و رسیدیم به امسال که باز از اول پاییز من دلم کرسی می خواست. امروز وقتی از خواب پا شدم گفتم هوا خوبه بارونم میاد برم 1ذره پیاده روی.تو خیابون چشمم افتاد به 1مغازه لحاف دوزی.پیش خودم گفتم این دفعه اگر تا 1تومنم بود میگیرم.ولی چشمتون روز بد نبینه.از موقعی که قیمتو شنیدم چشمام شده قد 1نعلبکی.خداییش حدس میزنین چند؟

3600000تومن.بله .صفراشو درست دارین میبینین.سه میلیونو ششصد هزار تومن.

درست 6برابر پارسال.تازه این فقط قیمت لحافش بود.آقاهه می گفت با تمام وسایل میشه حول و حوش 4میلیونو پونصد.خداییش از اون موقع که قیمتو شنیدم فقط دارم خودمو لعنت می کنم که چرا پارسال حرف همسریو گوش نکردمو نخریدم.اگر گوش کرده بودم الان گوشه خونه 1کرسی که داشتم هیچ,خودمم از گرماش حالشو می بردم.اینقدرم خودمو  مورد عنایت قرار نمیدادم.خلاصه الان در حسرت 1عدد کرسی دارم میسوزم و پشیمونم که چرا پارسال نخریدم.





پ.ن1:من نمیدونم این چه اخلاقیه که مامان من داره؟هر چیزیو که نمی خواد سریع می بخشه.به ما هم هیچی نمیگه.لحاف کرسیشو هم چون استفاده نمی کرده بخشیده.آخه مادر من تو 4تا دختر داری اول به ما بگو بعد اگر ما نخواستیم ببخش.(یعنی از زمین و زمان شاکیم) 

تصمیم کبری

نمی دونم این درس دقیقا تو کتاب کلاس چندم بود.دوم یا سوم؟حالا این اصلا مهم نیست.مهم تصمیمی بود که کبری گرفته بود.تصمیمی که تو اون سن 9-8سالگی ,من فکر می کردم تصمیم خیلی بزرگ و مهمی بوده و تصمیم بزرگتر از اون دیگه وجود نداره.(عجب خنگی بودم خودم خبر نداشتم )

اون موقع نمی دونستم که تصمیمای بزرگتری هم وجود داره که تصمیم کبری در برابر اون هیچی نیست وتصمیمایی وجود دارن که زندگی آدمارو از این رو به اون رو میکنه و گند میزنه به تمام باور و عقاید آدم.روزی که تصمیم گرفتم برم به اون شرکت کذایی باورم این بود که 1مرد اون هم به سن و سال بابای آدم هیچ وقت نمی تونه بهت نظر بد داشته باشه.با وجود مخالفتای همسری بازم من رفتم.گفتم میرمو به همه ثابت می کنم که شرکتای خصوصی اون طوریا هم که میگن بد نیستن.یا من خیلی نسبت به آدما مثبت نگر بودم یا به کل مردونگی از بین رفته(البته هنوزم میگم که همه شرکتا اینطوری نیستن).

تو دوران دانشگاه هم از این اتفاقات زیاد میفتاد نه فقط برای من بلکه برای تمام دخترای هم دانشگاهیم ولی توجیهی که تو اون مواقع برای خودم داشتم,شرایط شهری بود که توش درس می خوندم.اینکه خانم های اون شهر با منو تمام دختر هایی که از جای دیگه ای به اون شهر برای تحصیل اومده بودن فرق می کردن.اینکه شوهراشون اونهارو همیشه با صورتی پر از مو دیده بودن و دیدن دختر های ترگل ورگل دانشجو براشون جذابیت خاصی داشت.البته این فقط توجیهی بیش نیست و اصلا قابل قبول نیست.

خلاصه سرتونو درد نیارم من دیروز تصمیم کبری خودمو گرفتمو رفتم به آقای رییس گفتم که دیگه نمیام.حالا بماند که چه حرفایی شنیدم و چه چیزهایی که بهم نگفت.

حالا امروز توی منزل گرم ونرم خودم نشستم و می خوام به اطلاع تمامی دوستان عزیزم برسونم که دختر گندمگون تصمیم خودشو گرفت و دیگه به اون شرکت کذایی نمیره.(جیغ و دست و هورا).

توی خونم میشینم و کارهای نیمه کارمو انجام میدم .تابلوی نقاشی نصفه کارمو تمومش می کنم. پلیور بافتنی همسری که نصفه و نیمه گوشه خونه افتاده,ادامه میدم.شروع به خوندن کتابی میکنم که کلی دنبالش گشتم تا بخرمش ولی از وقتی که اومد توی خونم وقت نکردم تا بخونمش و توی کتابخونهء اتاقم خاک میخوره .و از این زندگی بدون حضور هیچ مردی همچون آقای رییس,لذت می برم.(هر چند که توی جامعه ازاین قشر آدمها زیاده,و کم نیستن خانمهایی مثل من که به خاطر فرار از دست این قشر,خونه نشین میشن).

شاید 1مقدار توی خونه موندن سخت باشه ولی حداقل اینو میدونم که ارزشش خیلی بالاتر از رفتن به اون شرکته.خونه میمونم و کانون خونه و خونوادمو گرمتر و گرمتر میکنم.

یه روز خوب

امروز صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون چشمم افتاد به آسمون.آسمونی که خیلی کم میشه اونو تمیزو بدون آلاینده دید.آسمونی که دیگه یواش یواش رنگ آبی قشنگش داشت از یادم می رفت.برای کسایی که تهران زندگی میکنن می تونم بدون اغراق بگم یکی از آرزوهاشون دیدن آسمون پاک و بدون دود و دمه.همین طور که داشتم میومدم سمت شرکت حس کردم نفس کشیدن تو این هوا چه حالی میده,بدون اینکه تو هر دم و باز دم نفست بگیره و از دود سیاهی که استنشاق کردی حالت بد بشه.

البته فکر کنم امروز ریه من و تمام ساکنین تهران و حتی کسانی که امروز گذرشون به تهران میوفته,کلی تعجب کنه که پس دودش کو؟؟؟؟چون ریه هامون عادت به هوای پاک ندارن.

که البته این هوای پاکو مدیونه خداییم که این چند روز برامون کلی بارون قشنگ فرستاد.بارونی که تونست هوای به اون کثیفیو تمیز کنه.

دلم می خواد اینو هم بگم که توی این چند روز که آلودگی به اوج خودش رسیده بود, کلی برای گنجشکا و درختا هم غصه خوردم که 24ساعت بایدتوی این هوا بمونن و هیچ تعطیلی هم ندارن.و باز هم  انتظار داریم که گنجشکا کوچ نکنن و برامون بخونن.درختا هم همه جوره ترو تازه بمونن.

به امید 1هوای تازه تر.............    


اصحاب کهف

دیشب قبل از خواب من  و همسری یاد اصحاب کهف افتاده بودیم.این روزا که همسری 1مقدار کارش گره خورده و من همش باید هواشو داشته باشم و دلداریش بدم,گفت کاشکی الان که می خوابیم خدا 100سال دیگه بیدارمون کنه.دیگه اون موقع هم خبری از این گره های کور شغلی نیست.1ذره سر بسرش گذاشتم تا از اون حالو هوا در بیادوهمسری خوابش برد ولی نمی دونست که منو با همین حرف محال ساده, غرق چه افکاری کرده.

1لحظه خودمو همسریو پرت کردم تو 100سال دیگه.لحظه ای که از خواب بیدار میشیم و با 1دنیای دیگه مواجه میشیم.با 1زندگی که با زندگی 100سال پیشمون زمین تا آسمون فرق داره.هیچ کسو نمی شناسیم.تمام عزیزانمونو از دست دادیم.و مات و مبهوت این زمونه ء جدیدیم.هر جا میریم همه مارو با تمسخر نگاه میکنن و با انگشت نشونمون میدن .طرز لباس پوشیدنشون خیلی با ما فرق داره.ماشینشون بجای اینکه رو زمین راه بره,رو هوا میره.همه با تعجب به ماشین ما نگاه می کنن.از همه وحشتناکتر می تونم بگم قسمتی بود که تصور کردم که دیگه خبری از پدر و مادرامون نیست.نه خواهری داریم نه خواهر زاده ای.

تنها چیزی که شیرین بود این بود که دیگه خبری از گره های کور شغل همسری نبود.

1دفعه به خودم اومدم دیدم نزدیک 1ساعت که دارم به این چرت و پرتا فکر می کنم.به همسری نگاه کردم دیدم که چقدر راحت خوابیده .فقط با 1حرف کوچیک منو برد به عالم هپروت.

اون لحظه خداروشکر کردم به خاطر اینکه که خدا به ما خواب اصحاب کهفی نداده.بخاطر اینکه همسرم الان آروم کنارم خوابیده.بخاطر اینکه سایه ء پدرو مادرامون بالای سرمونه و خواهرایی داریم که همیشه هوامونو دارن.حتی به خاطر اون گره ها هم خدارو شکر کردم.گره هایی که باعث شدن من به چیزای بدتر فکر کنم که بفهمم این گره ها شیرینی زندگی هستند.این گره ها مطمئنم که به زودی زود حل میشن چون خدایی داریم که نمیزاره بندش سختی ببینه که هر گره 

خدایا شکرت و ممنونم که حواست به ما هست.





پ.ن1:یادم باشه به همسری بگم دیگه از این حرفا با من نزنه چون اصلا جنبشو ندارم.

  

یک دوست

الان که دارم فکر می کنم میبینم 10ساله که از اون روز میگذره.(چقدر دوره ولی تو ذهن من انگار همین پارسال بود).

روزی که رفتم دانشگاه.روزی که از خوانوادم جدا شدم تا برمو تو یه شهر دیگه درس بخونم.شهری که 8ساعت با خونوادم فاصله داشتم.اون روز سعی کردم جلوی مامانو بابام اصلا ناراحت نباشم,اصلا جلوشون گریه نکردم چون انتخاب خودم بود.

سال اول خونه داشتم با 1دختری که از همه لحاظ با هم فرق داشتیم.سال دوم تصمیم گرفتم برم خوابگاه.اصلا نمی دونستم با چجور آدمایی روبرو میشم,چون خیلی بدی در مورد خوابگاه شنیده بودم,ولی رفتم.و از این رفتن خیلی خوشحالم.چون دوستای فوق العاده خوبی پیدا کردم.از اون دوستایی که با هم خوشحال می شدیم,با هم گریه می کردیم.خلاصه 4تا دوست ,4تا غمخوار بودیم برای هم.هم خواهر بودیم برای هم ,هم مادر بودیم برای هم.(دقت کردین تو این خط چقدر (هم) گفتم؟)حالا الان یکی از همون دوستا منو با اینجا آشنا کرد.روزای اول فقط به خوندن وبلاگ خودش(همه اطرافیان من) اکتفا کردم ولی بعد یواش یواش رفتم به سمت خوندن وبلاگ بقیه دوستان.بعدم فکر کردم خودم چرا 1وبلاگ نداشته باشم.این شد که اون هم اتاقی سابق من که الان هم,اینجا هم اتاقیمه منو معتاد وبلاگ کرده که البته خیلی هم شیرینه.میخوام همین جا ازش تشکر کنم.و بهش بگم هم اتاقی ازت ممنونم.