دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

و داستان همچنان ادامه دارد....

دوستای خوبم 1نوک پا اومدم بهتون سر بزنم و زود برم.

 من همچنان در حال اسباب کشی هستم.هنوز همه ء وسایل و کامل جمع نکردم.خداییش اگر همسری نبود ، نمی دونستم چطوری این همه وسیلرو جمع کنم.راستی یادم رفت بهتون بگم توی مهرشهر 1خونهء خوب پیدا کردیم.احتمالا آخر این هفته یا اول هفتهء دیگه وسایلو می بریم خونهء جدید.زیاد وقت نمی کنم بیام و به خونهء همتون سر بزنم.

مراقب خودتون باشین حساااااابی.




+++++آرزو ی عزیز ( همه اطرافیان من) و مریم جان( زن وحید ) هم بهتون خسته نباشید میگم بابت اسباب کشی و هم بهتون تبریک می گم بابت رفتن به خونهء جدید.


انشالله همهء دوستان وبلاگی شاد و خوش باشن.

یاد ایام

از امروز تا 5شنبه همسری به خاطر کارش خونه نمیاد.منم اومدم خونهء مامانینا.الان 1لحطه احساس کردم به 4سال پیش برگشتم.به روزهایی که هنوز دختر تو خونه بودم.خواهرا همه ازدواج کرده بودنو من بودم و مامان بابام.3تایی چه روزایی داشتیم.یادش به خیر.

کلی دلم برای اتاقم تنگ شده.حتما پیش خودتون میگین مگه تو این 4سال تو اتاقم نرفتم!!!!! چرا.رفتم ولی هیچ وقت تنها مثل سالهای مجردی تو اتاقم نبودم.امشب توی اتاقم، توی تختم تنهایی میخوابم و به یاد گذشته شبو صبح میکنم.

الان میفهمم اون روزی که ازدواج کردم و مامان دست به اتاقم نزد و هیچ تغییری توش نداد، دلیلش چی بود.اون روز می گفت 1روزی میشه میگی کاش مثل قبل بود اتاقت.

الان دارم حال خودمو با 4سال پیش که از این خونه رفتم مقایسه میکنم.اون موقع 1دختر خام و بی تجربه بودم که الکی روزامو به شب میرسوندم.ولی الان 1خانومی هستم که درس هایی از زندگی گرفتم که میتونم توی زندگیه آیندهء خودم ازشون استفاده کنم و یا دیگرانو در حد توان خودم راهنمایی کنم.

اون روزا عشق همسری روز به روز بیشتر تو دلم خونه می کرد.

اون روزا من و همسری تنها فکری که تو ذهنمون بود رسیدن به هم بود یا به عبارتی این دلهره تو دل جفتمون بود که اگر به هم نرسیم چی میشه? یا اگر خونواده ها مخالفت کردن ، اون موقع باید چیکار کنیم?(شاید 1روزی جریان آشنایی خودم و همسریو براتون تعریف کردم)خدارو شکر میکنم که خونواده ها هیچ سنگی جلوی پامون ننداختن و امروز در کنار همسری زندگی خوبی دارم.زندگی که خیلی ها حسرتشو دارن (البته خدارو صد هزار مرتبه شکر).این زندگی که میگم خیلیا حسرتشو دارن ،منظورم اصلا از نظر مادی نیست.از نظر رابطه ای که بین من و همسری در جریانه.چون عقیدم اینه که مادیات هر لحظه در حال تغییره.این روابط آدمهاست که اصل زندگیو تشکیل میده.

خدارو شکر میکنم امروز بعد از 4سال که دارم به گذشته نگاه میکنم از تصمیم هایی که تو زندگیم گرفتم پشیمون نیستم.مخصوصا مهمترین تصمیم زندگیم که اونم انتخاب همسریه.

و خدارو شکر میکنم که علاقه من و همسری روز به روز بهم بیشتر میشه.و الان با اینکه هنوز 1روزم از رفتن همسری نگذشته دلم کلی براش تنگ شده.و امروز مثل 4سال پیش من و همسری  بیشتر مکالمه هامون با sms بود.


++++++مامان ، بابا به خاطر همه چیز ممنونم.همسری خیلی خوبه که هستی.

جابجایی

همونطور که قبلا گفته بودم پدر شوهر میخواد این خونرو بفروشه.این روزها هم من و همسری شدیدا سرگرم گشتن 1خونهء خوب و مناسب هستیم.اگر تونستیم توی مهرشهر خونهء خوب پیدا کنیم احتمالا میریم همونجا تا رفت و آمد برای همسری بهتر بشه.البته اینو هم بگم تو این چند باری که رفتیم مهرشهر خودمم زیاد از اونجا بدم نیومد.خونه های فوق العاده ای داره.به جرات میتونم بگم شبیه خونه های اونجا رو تو تهران هم نداره.در هر صورت هر چی که قسمتمون باشه همون برامون پیش میاد.

خلاصه این روزها یا داریم دنبال خونه میگردیم یا وقتایی که همسری سر کاره و من خونه تنهام دارم خورد خورد وسایلارو جمع میکنم.باید اعتراف کنم اسباب کشی خیلی سخته.اونم برای منی که تا حالا تو عمرم تجربه ء این کارو نداشتم.از موقعی که به دنیا اومدم تا زمان ازدواجم تو 1خونه بودیم.و هیچ جابجایی نداشتیم.

خداییش خیلی کار داریم.وقتی خونرو نگاه میکنم و میبینم که همه ء این وسایلارو باید جمع و جور کنم وحشت میکنم.هیچ کاریو هم نمی خوام بدم همسری انجام بده.آخه خداییش کار کردن آقایونو که دیدین ، بدتر کار آدمو زیادتر میکنن. ( البته به گوش آقایون نرسه چون خودشون جور دیگه ای فکر میکنن)

در هر صورت برام دعا کنید تا بتونم 1خونه ء خوب پیدا کنم و بدون هیچ دردسری اسباب کشی کنم.


دل پر از غم

بعد از مدت ها اومدم تا بنویسم.از 1دل پر از غم بنویسم.از گلوی پر از بغض، از چشم پر از اشک بگم.

خیلی بده که تو سعی کنی که1زندگیه آروم و بی دغدغه داشته باشی ولی 1نفر بیادو هر چی که رشته کردی پنبه کنه.بیادو اعصابت و خورد کنه اونم سر 1موضوع خیلی بی اهمیت.اونم کسی نباشه جز هم خون خودت.

خیلی بده که کارایی که برای اطرافیانت انجام میدی دیگه یواش یواش حکم وظیفه به خودش بگیره.و خیلی سریع فراموش بشه.

همیشه هر کس که تو زندگیش احتاج به کمک داره من اولین نفر تو صحنه حاضر میشم.اینقدر همیشه بودم که دیگه کسی وجودمو حس نمی کنه.کارامو نمیبینه.خستم.خیلی خستم.اونقدر که دلم میخواد 1مقدار از این بودنامو کم کنم.نباشم.کمرنگ باشم.اصلا دلم میخواد 1مدت برم.تنها برم.هیچ کس نباشه.

حرفایی که شنیدم خیلی برام سنگین بودن.هنوز نتونستم هضمشون کنم.

خواهری از دستت ناراحتم.دلگیرم ازت.




از همتون خیلی معذرت میخوام .میدونم نوشتم خیلی درهم و برهم بود (شاید هیچ کدومتون هیچی از نوشتم سر در نیاورده باشین)ولی اینا همش حرفایی بود که تو ذهن آشفتم لونه کرده.هیچ وقت دلم نمیخواست که اینجا غمگین بنویسم ولی راه دیگه ای جز آروم کردن خودم پیدا نکردم.

روز آخر

دیگه همهء کارام تموم شد.فقط مونده سفرهء هفت سین بچینم.که 2ساعت دیگه این کارو میکنم.سال 92 هم تموم شد.با همهء خوبی و بدی مثل همهء سالای دیگه داره میره و جاشو به سال جدید میده.امیدوارم تو سال جدید همهء آدما به تک تک آرزوهاشون برسن.

امیدوارم تمام کسایی که توی سال 92 از دست دادیم جاشون توی اون دنیا خوب خوب باشه.

خلاصه هر چی خوبیه برای همه خواستارم.

این آخرین پست سال 92 منه.

 همتونو دوست دارم و دلم میخواد همه تو این لحظه شاد باشن و هیچ کس هیچ غمی توی دلش نباشه.همتونو میبوسم.سال خوبیو هم داشته باشین.
سال دیگه تو وبلاگاتون میبینمتون.



+++++راستی همتونو دعوت می کنم به وبلاگ یکی از دوستان، 1پست زیبا گذاشته و ازم خواست تا به همه اطلاع رسانی کنم..و این هم آدرسش http:zani2del.persianblog.ir
: