دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

بازار شام

سلام دوستای گلم.خوبین?

شدیدا مشغول تکان دادن خانه هستم.آن هم چه تکان دادنی.به شدت 10ریشتر خونرو میتکونم.

فقط کم مونده تا آجرای خونرو هم در بیارم بشورم بزارم سر جاش.نمیدونم چرا امسال اینقدر شدت خانه تکانیم بالا رفته.وسواس گرفتم شدید.برای همین دیگه وقت پست گذاشتن ندارم.اینقدر خسته میشم که شب جنازم به تخت خواب میرسه.فردا قراره کارگر بیاد تا دیوارا و شیشه هارو بشوره.امیدوارم فردا تموم بشه.دیگه از این خونهء بهم ریخته خسته شدم.دلم برای خونهء همیشه منظمم تنگ شده.



الان که دارم این پستو مینویسم وسط خونه نشستم .خونه ای که کم از بازار شام نداره.همهء وسایل خونه بهم ریختس.هیچی سر جای خودش نیست.واقعا خوش به حال اونایی که خونه تکونیشون تموم شده.

سوال

اگر من بخوام برای نصف مطلبم رمز بذارم چیکار باید بکنم؟کسی میدونه آیا؟؟؟؟؟


بخدا خنگ نیستم .هر کاری کردم نشد.تازه نمیخوام وقتی برای پستم رمز میذارم , نظرات هم رمز دار بشه.

1بار خواستیم رمز دار بنویسیم, همه چیز قاطی شد.





++++برای پست قبل رمزو برای کسایی که میدونستم نوشته هامو میخونن فرستادم.اگر کسیو از قلم انداختم یا اگر کسی رمزو خواست بهم بگه ,حتما بهش میدم.

دو راهی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توضیح کوتاه

راستش الان که بعد از این همه مدت اومدم نمیدونم  چطوری احساس خودمو بگم.فقط میگم من خوبم.

تو این مدت میتونم اینقدر سرم شلوغ بود که حتی وقت سر خاروندن هم نداشتم.چه برسه به اینکه بتونم بیام اینجا.کلی حرف برای گفتن دارم.زود زود میام و همرو براتون میگم.




++از بانوی ماه واقعا متشکرم که اینقدر به یادم بود و  برام پیغام میگذاشت.ممنونم ازت عزیزم.

لحظه غم انگیز

سرم خیلی درد میکنه.کاشکی اون لحظه نمی دیدمش.

صبح وقتی من و همسری از خواب بیدار شدیم دلم خیلی شور می زد.وقتی به همسری گفتم, با 1لبخندو اینکه قربون دلت برم که همیشه شور میزنه,قضیه رو فیصله داد.

درست نیم ساعت بعد دیدم قناری قشنگم گوشهء قفسش کز کرده.هر چی با همسری سعی کردیم که از جاش تکون بخوره یا حداقل دون بخوره فایده ای نداشت که نداشت.ظرف آبشو گذاشتیم کنارش.سرشو کرد تو آبو چند قطره خوردو جلوی چشمای نگران من, شروع کرد به جون دادن.انگار فقط منتظر همین چند قطره آب بود,که برای همیشه از پیش من بره.

درست 3هفته ئ پیش قناری ماده کف قفس افتاده بودو مرده بود و امروز همسرش نتونست دوریشو تحمل کنه و رفت.اینقدر که امروز اعصابم به هم ریخت 3هفته ئ پیش ناراحت نشدم.شاید به خاطر این بود که جون دادنشو ندیدم.

چقدر سخته که 1موجود زنده جلوی چشمات از دست بره و تو هیچ کاری از دستت بر نیاد.اون لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.ناخدا گاه اشکم سرازیر شد.شاید فکر کنین به خاطر 1قناری این همه ناراحتی عجیبه.ولی برای من اون فقط 1قناری نبود.حکم 1همدمو داشت برام.همدمی که از صبح تا شب که همسری نبود ,برام آواز می خوندو منو از تنهایی در میاورد.حکم اینکه میدونستم غیر از من 1موجود زندهء دیگه هم تو خونه هست که داره نفس می کشه.حکم 1همدم آوازه خوان .همدمی که وقتی شیر آبو باز میکردم یا وقتی آهنگ گوش می دادم  شروع می کرد به آواز خوندن و اینطوری حس میکردم که تو این خونه تنها نیستم.

همدمی که از روزی که ازدواج کردم و پامو توی این خونه گذاشتم باهام بود تا به امروز.جای خالیش روی دیوار خیلی توی ذوق می زنه.همسری می گه اگر بخوای یکی دیگه برات می خرم ولی دیگه دلم نمی خواد این اتفاق 1بار دیگه توی خونم تکرار بشه.

و این بود دلیل دلشورهء امروز من...