دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

یا ضامن آهو

قبلا وقتی 1نفر میگفت که باید قسمتمون باشه یا به عبارتی بطلبنمون تا بتونیم جایی بریم، زیاد به این حرف اعتقاد نداشتم و همیشه میگفتم قسمت، همت می خواد.

پیش خودم میگفتم مگه میشه آدم قصد رفتن به جاییو داشته باشه ولی نتونه بره.حتما تنبلی از طرف خودش بوده ، حالا میذاره به پای قسمت و تقدیر.

خلاصه اینقدر به این حرف خودم اعتقاد داشتم تا خدا تنبیهم کرد.1تنبیه 12ساله.تنبیهی که اگر چه مثل همهء تنبیها شیرین نیست و سخته.ولی بهم خیلی چیزارو یاد داد.

درست 12 ساله پیش من رفتم مشهد و برای قبول شدن توی کنکور دعا کردم.ولی نمیدونم چی شد که دیگه امام رضا منو نطلبید.اگر میگم نطلبید نه اینکه فکر کنین همین طوری نشستم و دست روی دست گذاشتم تا خودش منو ببره.نه اصلا.چندین بار تلاش کردم برای رفتن.حتی یادمه 1بار بلیط هم گرفتیم ولی لحظهء آخر کاری پیش اومد و نتونستیم بریم.

حالا الان این تنبیه 12سالهء من تموم شده و امام رضا منو طلبیده.فردا عازم مشهد هستم.البته اگر مثل دفعهء پیش نشه و دم رفتن مشکلی پیش نیاد.امیدوارم که این اتفاق نیوفته و بالاخره بتونم برم و این طلسم 12 سالرو بشکنم.خیلی برای امام رضا حرف دارم.چه شبایی که دلم گرفته بود و دلم می خواست تو حرم باشم خودمو بسپرم به فضای اونجا ولی خوب نمیشد.امیدوارم خدا هیچ کیو اینطوری تنبیه نکنه.


البته اینو هم بگم که کلا من 2بار بیشتر مشهد نرفتم.اولین بار وقتی سوم راهنمایی بودم، توی گروه سرود مدرسه بودم و سرودمون توی جشنواره مقام آورد .به عنوان جایزه مارو بردن مشهد.(اگر بخوام در مورد اون سفر حرف بزنم فکر کنم کلی سرتونو درد بیارم، چون اون سفر خیلی خاطره انگیز بود برام.اولین باری بود که بدون مامان و بابام جایی میرفتم.حتما 1پست دربارهء اون سفر مینویسم.)

دومین بار و آخرین بار هم وقتی بود که 18سالم بود و با خواهرم و شوهرش رفتیم.اون موقع خواهری باردار بود.( الان پسرش برای خودش مردی شده.)

خلاصه امیدوارم زودتر فردا بشه و این دوریه 12 ساله زودتر تموم بشه.البته 1خوبی که این تنبیه داشت این بود که من قدر این سفرو خیلی میدونم.



نایب الزایرهء همتون هستم.امیدوارم لایق باشم تا بتونم برای همه دعا کنم و مورد قبول قراربگیره.



بعدا نوشت:این سفرو همراه با خونوادهء همسری میریم.یعنی 1جورایی اونا بانیه این سفر شدن.دستشونم درد نکنه.انشالله به هر چیزی که میخوان برسن.البته اونا اینجارو نمی خونن، ولی خواستم ازشون تشکر کنن. ( آیکون 1عروس خوب و قدر شناس )

من اومدم

سلام دوستای گلم.

خوبین?خوشین?همه چیز آرومه?

من اومدم.

الان که دوباره اومدم تا از روزمره هام براتون بنویسم، باورم نمیشه که از تیر تا به الان به خونم سر نزدم.

میتونم بگم که اینجا به 1گردگیری اساسی نیاز داره.و دست دوستایی که امدن و چراغ این خونرو تو این مدت روشن کردن، واقعا درد نکنه.

دیگه قول میدم از این به بعد زود زود بیام و مثل این چند ماه بی وفایی نکنم.

کلی حرف دارم برای گفتن که زود زود میام و براتون تعریف می کنم.امیدوارم دوستای قدیم همچنان نسبت بهم لطف داشته باشن و من و نوشته هامو همراهی کنن.

دوستون دارن خیلی زیاد.

لمم برای همتون تنگ شده.


اتفاق عجیب ولی جالب

همیشه اینکه اول نوشته هامو چه طوری و با چه جمله هایی شروع کنم 1ذره برام سخته.اما این دفعه سخت تره چون این ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم ، هم 1جورایی خنده داره هم خودمم هنوز باور نکردم.

فکرکنین توی خونتون مشغول کارای خونه هستین که 1دفعه زنگ در خونرو می زنن و شما هم میرید درو باز می کنین و با تعجب می بینین که دوست زمان دانشگاهتون پشت دره.که البته با تموم شدن دانشگاه دیگه ندیدینش.بعد کاشف به عمل میاد که اینجا خونهء پدرشه.یعنی صاحبخونمون بابای هم دانشگاهیه منه.خدا وکیلی جالب نیست? خنده دار نیست? من که از دیروز هر وقت یاد این اتفاق میفتم خندم می گیره.

البته قبل از اینکه دوستم بیاد و در خونرو بزنه آرزو ( همه اطرافیان من ) بهم  sms  داد و 1چیزایی بهم گفت ولی همهء حرفا فقط در حد 1حدس بود.واقعا از دیروز این ضربالمثل که میگه کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه در مورد من مصداق پیدا کرده.



+بی ربط نوشت:درست جلوی در خونه ، آقای دزد در ماشینمونو باز کرده و عینک همسری و دستگاه GPRS ماشینو دزدیده.( این عینکو 2 سال پیش برای کادوی سالگرد ازدواجمون برای همسری خریده بودم،تازه کلی هم پولشو داده بودم)یکی نیست به این آقایون نامحترم دزد بگه خوب این وسایلو بردی ، دیگه چرا مدارک ماشینو بر میداری.آخه مدارک به چه دردت میخوره? ازت متنفرم .

پست جدید، خانه جدید

این پستو باید هفتهء پیش مینوشتم ولی خوب بذارین به حساب شلوغ بودن سرم.

بالاخره اساس کشی تموم شد و توی خونهء جدید همه چیز سر جاشون چیده شده.از شما چه پنهون قبل از اینکه بیایم مهرشهر ، تو دلم 1دلشوره داشتم  که به هیچکس بروز ندادم.میترسیدم نتونم اینجا زندگی کنم.میترسیدم دور بودن مسافت منو از خونوادم جدا کنه.ولی از وقتی که اومدم اینجا خودم به اون احساسم می خندم.چون وقتی که تهران بودم من هفته ای 1روز میرفتم پیششون حالا هم که دورم همون 1روزو میرم و بهشون سر میزنم .در کل خونمو دوست دارم و توش خیلی راحتم.و خوبیش اینه که همسری زود میرسه خونه و از ترافیکو دوریه راه هم هیچ خبری نیست.و خوبیه دیگه ای که داره مستقل شدن من و همسریه.توی خونهء قبلی ما طبقه اول بودیم و مامان همسری طبقه سوم.البته از حق نگذریم رابطمون با هم خیلی خوب بود و هست.اون روزا نه ما کاری به کار اوناداشتیم نه اونا کاری به کار ما.ولی خودمونیم این حس استقلال و مستقل زندگی کردن همیشه چیزی بود که می خواستمو الان هم از تصمیمی که گرفتیم راضی هستم.

حالا بذارین از خود مهرشهر بگم.کلا محیطش با همه جا خیلی فرق داره.1آزادی خاصی توش هست .بدون اینکه کسی بخواد بهت گیر بده.کلا اینجا آدما به کار همدیگه کار ندارن .کسی تو کار کسی فضولی نمی کنه و این باعث میشه آدم احساس راحتی کنه.هوای مهر شهر هم به خاطر باغ سیب معروفی که داره و به خاطر درختای زیادش با تهران زمین تا آسمون فرق داره.شبای خیلی خنکی داره.اینجا نه از آلودگی هوا خبری هست نه از آلودگی صوتی.شب که میشه همه با دوچرخه هاشون میان بیرون و برای همین نه گاز سمی از دوچرخه هاشون بیرون میاد نه صدای آزار دهندهء بوق.

دررکل می تونم بگم که اینجا خدارو شکر روزهای خوبیو سپری میکنم و دیگه از اون ترس و دلهرهء قبل از اومدن خبری نیست.




+هفتهء دیگه ماه رمضان شروع میشه و طبق عادت هر سال خودم ، کم و کسریای آشپزخونرو دارم فراهم میکنم تا وقتی روزه هستم نخوام برم بیرون برای خرید.همچین آدم دور اندیش و تنبلی هستم من.


++ من زیاد اهل فوتبال نیستم .در کل تو زندگیم 2تا بازی فوتبال بیشتر ندیدم.یکی بازی ایران و استرالیا بود که کلاس سوم راهنمایی بودم .یکی دیگه هم بازی ایران و آرژانتین بود.که خیلی ناعادلانه تیم ایران باخت. ( البته از نظر من باختی در کار نیست چون برد و باخت به امتیاز نیست بلکه به تلاش برای بردنه.که ایران تمام تلاششو کرد).

بعد از دیدن این بازی تصمیم گرفتم دیگه به هیچ عنوان فوتبال نبینم و به همون 2بازی که دیدم تو زندگیم قانع باشم و سعی نکنم تعدادشونو بیشتر کنم چون با اعصاب و روانم شدیدا بازی شد.


دخترگندمگون

30 سال پیش دقیقا همین امروزساعت9صبح1دخترتپل مپل توی بیمارستان پاسارگاد تهران به دنیا اومد.که شد دختر ته تغاری خونواده.که با اومندنش یه جمع 3تا دختر دیگهء خونواده پیوست.که این 4تا دختر شدن هنهء دنیای مامان باباشون .
دیگه اون دختر کوچولو که همیشه محل امنش بغل مامان بود یا تکیه گاهش دستای بابا بود بزرگ شده.خودش شده خانوم خونه.
اون دختر کوچولویی که همیشه با چشم گریون می رفت تو بغل مامان و چغولی خواهرای بزرگترشو پیش مامانش می کرد و همیشه هم مامان خونه طرفداریشو میکرد.حالا چه حق با اون بود چه نبود.و در آخر هم صدای اعتراض 3تا خواهر دیگه بلند میشد که مامان همیشه از تو دفاع می کنه.دختر کوچولو هم با پررویی تمام می گفت چون من کوچولوترم .
دختر کوجولویی که با بابایی مسابقه زورآزمایی میذاشت.بعدشم با کمال پررویی میگفت بابایی بازوی من قوی تره.و همیشم بابایی می گفت آره دخترم من که اصلا زور ندارم.تو زورت بیشتر از منه.
این دختر کوچولو بزرگ شد .به سن مدرسه رسید.بزرگتر شد.به غول کنکور رسید.رفت دانشگاه.شد مهندس کامپیوتر.ازدواج کرد.دیگه شد خانومی برای خودش.1خانوم 30 ساله .
دیگه از اون گریه های وقت و بی وقتش خبری نیست.دیگه از چغولی کردناش خبری نیست.حالا الان خیلی کم پیش میاد که ساعت ها تو بغل مامانش باشه و مامانش موهاشو ناز کنه یا براش ببافه.دیگه خیلی وقته که حتی نتونسته دستای باباشو بگیره و باهاش زور آزمایی کنه .که همون دستای پر قدرت همیشه تو سختی ها تکیه گاهش بود.که اگر دستای پر قدرت بابایی نبود یا بغل پر از آرامش مامانی نبود دختر کوچولو به اینجایی که الان هست نمی رسید.
اون دختر کوچولوی 30 سال پیش، شد من امروز.شد دختر گندمگون امروز.
الان که دارم این جمله هارو مینویسم خودمم باورم نمیشه که 30 سالو سپری کردم.دلم برای روزای بچگی تنگ شده تا دوباره خودمو برای مامان و بابام لوس کنم.ههههههههههههه
فقط امیدوارم این 30 سال عمرم بیهوده نبوده باشه و فایده ای برای کسی داشته باشه.امیدوارم مامان و بابامو اذیت نکرده باشم.و دختر خوبی براشون بوده باشم و از خدا می خوام تو سالهای بعد، تو روزهای پیریشون بتونم جواب همهء زحماتی که برام کشیدن و بدم و شرمندشون نشم.خدایا مامان و بابام و برام نگه دار.
 امیدوارم تو این سالها دل کسیو نشکونده باشم یا اگر شکوندم منو بخشیده باشه.



++من الان توی خونهء جدیدم.و همهء کارا بالاخره تموم شد.از دوستانی که تو پست قبل بهم محبت داشتن وممنونم و شرمندم که نتونستن جوابشونو بدن.

+++ خیبی جالبه که خیلی اتفاقی ( از طریق همین وبلاگ)1نفرو پیدا کنی که مثل خودت توی 1روزو1ماه و1سال به دنیا اومده باشه.و من پیدا کردم.سپیده جون تولدت مبارک.امیدوارم به همهء آرزوهای قشنگت برسی.

++++توی عالم مجازی و وبلاگ وقتی با 1نفر آشنا میشین خیلی سوال در موردش براتون پیش میاد.حالا می خوام به مناسبت روز تولدم به هر سوالی که داشتین جواب بدم.( البته اگر سوالی داشته باشین)پس هر کس هر چیزی که دوست داره در موردم بدونه بیادو ازم بپرسه.