دختر گندمگون
دختر گندمگون

دختر گندمگون

یک دوست

الان که دارم فکر می کنم میبینم 10ساله که از اون روز میگذره.(چقدر دوره ولی تو ذهن من انگار همین پارسال بود).

روزی که رفتم دانشگاه.روزی که از خوانوادم جدا شدم تا برمو تو یه شهر دیگه درس بخونم.شهری که 8ساعت با خونوادم فاصله داشتم.اون روز سعی کردم جلوی مامانو بابام اصلا ناراحت نباشم,اصلا جلوشون گریه نکردم چون انتخاب خودم بود.

سال اول خونه داشتم با 1دختری که از همه لحاظ با هم فرق داشتیم.سال دوم تصمیم گرفتم برم خوابگاه.اصلا نمی دونستم با چجور آدمایی روبرو میشم,چون خیلی بدی در مورد خوابگاه شنیده بودم,ولی رفتم.و از این رفتن خیلی خوشحالم.چون دوستای فوق العاده خوبی پیدا کردم.از اون دوستایی که با هم خوشحال می شدیم,با هم گریه می کردیم.خلاصه 4تا دوست ,4تا غمخوار بودیم برای هم.هم خواهر بودیم برای هم ,هم مادر بودیم برای هم.(دقت کردین تو این خط چقدر (هم) گفتم؟)حالا الان یکی از همون دوستا منو با اینجا آشنا کرد.روزای اول فقط به خوندن وبلاگ خودش(همه اطرافیان من) اکتفا کردم ولی بعد یواش یواش رفتم به سمت خوندن وبلاگ بقیه دوستان.بعدم فکر کردم خودم چرا 1وبلاگ نداشته باشم.این شد که اون هم اتاقی سابق من که الان هم,اینجا هم اتاقیمه منو معتاد وبلاگ کرده که البته خیلی هم شیرینه.میخوام همین جا ازش تشکر کنم.و بهش بگم هم اتاقی ازت ممنونم.

راه حل یک مشکل

من مشکلمو می گم دیگه قضاوتو راهنمایی با شما. 

آخه این درسته توی شرکت,آدم حرفهای مورد دار از مدیرش بشنوه,بعد هیچی هم نتونه بگه؟

این در صورتیم هست که شما خیلی ساده میرید سر کار و اصلا هم اهل بگو بخند با مردها(اون هم غریبه) نیستید.

بعد اونقدر کار کردنم دوست داشته باشین که دلتونم نیاد خونه نشین بشین؟   

آخه یکی بگه من چی کار کنم؟1طرف این قضیه خونه نشستن و رسیدگی به کارهای خونست و 1 طرف دیگه هم سر کار رفتن با این شرایط که مدیر 50ساله من به من نظر بد داره.هر چی هم بهش سگ محلی میکنم فایده نداره که نداره.یعنی الان میخوام سر خودمو بکوبم به دیوار  

آخه یکی نیست به این آقای نچندان محترم بگه که آخه بابا من جای دخترتم ,برو به همسن خودت از این پشنهادا بده.

والااااااااا

روز اول


امروز برای من مثل اول دبستان میمونه.روزی که وارد 1دنیای دیگه شدم.امروزم مثل همون روز شوق و ذوقم اندازه نداره.درست مثل همون روز استرس دارم.استرس اون روزم به خاطر جدا شدن از مامانم بود و استرس امروزم به خاطر خونه ساختن تو 1دنیای دیگست.می ترسم تو این خونهء مجازی فقط خودم باشم و خودم.کسی نیاد بهم سر بزنه.
ولی در هر صورت بازم خوشحالم,چون تو این خون میشه از هر چیزی صحبت کرد بدون اینکه کسی به دل بگیره.